این روزها ...
کم میخورم ، عوضش زیاد گرسنه می شم
قدَّم داره بلند میشه ، عوضش وزنم روبه کاهشه
زیاد حرف نمی زنم، عوضش همیشه درحالِ گوش دادنم
داره بهم خوش میگذره ، عوضش واس دیگران آسایش نذاشتم
=> چیزی که عوض داره گله نداره ...!!
=> فکر کنم دارم بزرگ میشم ...!!
می اندیشید به آن روزها ... آن روزها که خنده هایش می ارزیدند به همه ی دنیا ...!! اما امروز .. چه ماند برایش جز آه و افسوس ...!! همدمش شعله ی نیم سوز چراغیست خاموش .
می اندیشید...!! به لحظه لحظه های " ما " بودن .. به آن شادی های زود گذر...!! نگاهش می شکست آن هنگام که خالی می دید فاصله ی میان انگشتان خسته اش را ...!! می خندید به آن حماقت های دخترانه ...!! هنوز زود بود برای شکستن .. اما شکست ... بی صدا .. همچون اشک ... ریخت و نماند اثری از او ...!! شادی کودکانه ی چشمانش خوابید ...!!
می اندیشید...!! به شعله های سوزان قرمز آتش در آن شبهای سرد ... به آن بازی... بازنده اش او بود و بس ؟؟!! شاید فقط یک پک سیگار تلخی ذهنش را می پراند ... اما افسوس ... نفسی نداشت برای کشیدن ... چیزی نمی ماند از او ...!!
+ پیشنهاد میکنم این رو در ادامه ی پست stOry بخونید ...!!
هم اکنون در حال سپری کردن بهترین روزهای زندگیمان هستیم ...!! تابستان را به زیباترین شکل سپری میکنیم .. تابستان ما را به زیباترین حالت سپری میکند ..!!
+ فکر کنم الان دروغ گفتم ..