Baby GirL

 

به من آموخته اند که هیچ فکر احمقانه ای در سرم نیست و من در شانزده سالگی مثل بچه ها معصوم و صاف و ساده ام ...!!

--> مثل یک جیر جیرک،شاد و سرخوشم !!

--> مسافر تشریف داریم و تا اواسطه شهریور این طرفا پیدایمان نخواهد شد (نقطه)

 

These Days

 

این روزها ...

کم میخورم ، عوضش زیاد گرسنه می شم

قدَّم داره بلند میشه ، عوضش وزنم روبه کاهشه

زیاد حرف نمی زنم، عوضش همیشه درحالِ گوش دادنم

داره بهم خوش میگذره ، عوضش واس دیگران آسایش نذاشتم

 

=> چیزی که عوض داره گله نداره ...!!

=> فکر کنم دارم بزرگ میشم ...!!

  

StOry Part 2

 

می اندیشید به آن روزها ... آن روزها که خنده هایش می ارزیدند به همه ی دنیا ...!! اما امروز .. چه ماند برایش جز آه و افسوس ...!! همدمش شعله ی نیم سوز چراغیست خاموش .

 

می اندیشید...!! به لحظه لحظه های " ما " بودن .. به آن شادی های زود گذر...!! نگاهش می شکست آن هنگام که خالی می دید فاصله ی میان انگشتان خسته اش را ...!!  می خندید به آن حماقت های دخترانه ...!! هنوز زود بود برای شکستن .. اما شکست ... بی صدا .. همچون اشک ... ریخت و نماند اثری از او ...!! شادی کودکانه ی چشمانش خوابید ...!!

 

می اندیشید...!! به شعله های سوزان قرمز آتش در آن شبهای سرد ... به آن بازی... بازنده اش او بود و بس ؟؟!! شاید فقط یک پک سیگار تلخی ذهنش را می پراند ... اما افسوس ... نفسی نداشت برای کشیدن ... چیزی نمی ماند از او ...!!

 

+ پیشنهاد میکنم این رو در ادامه ی پست stOry  بخونید ...!!